سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۵

وقت استغفار

دوستی دارم که هزار راه و روش و ترفند و طرح دستی اجرا می کند تا اثبات کند به من و غیر من که من - نویسنده این خطوط - هیچ نیستم ! دوست عزیزم این نکته غم انگیز را نیک می دانم که هیچ نیستم و هیچ نخواهم بود، تو این دمی که با هم هستیم را در یاب که راضی نیستم به این تلاش جانکاه و سختت از بهر مقصدی که پیش از اولین گامت محقق شده! نکته ای که بسیار گفتنش هیچ نیست الا ضایع کردن عمر!
فرصتی شد همینجا هر چند دیر - هر چند زود- از جمله بزرگواران به خاطر قصورهایی که کردم ، آزارهایی که دادم و کژ رفتاری هایی که داشتم و دارم ، طلب مغفرت کنم. آن قسمتی که بر من آشکار شده از این احوالات و اعمال پریشان، مایه خجالت این حقیر است و آن قسم که هنوز روشن نگردیده مایه شرمساری افزون تر و خوف و بیم.
امضا - رفیقتان 

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

پیام کوتاه در یک دقیقه

نمی تونم کتمان کنم چقدر sms برام جذابه. جدا از اینکه sms پیامی موجزه و یک کپسول 100-150 کاراکتری از [انواع] نشانه هاست ، در عین حال در تضاد با متافیزیک حضور و اون فرهنگ Phallogocentric (نرینه - کلام محور) هست که دریدا ازش صحبت می کنه.
sms می تونه یک هدیه پنداشته بشه. رولان بارت میگه اتفاقا محتوای هدیه خیلی هم حایز اهمیت نیست. sms از خصوصیاتی که بارت در مورد هدیه میگه پیشی میگیره. چون هدیه ی بارت بسته بندی شده و قابل لمسه; و لمس شدنش توسط معشوقه که لذت بخشه، ولی sms نه بسته بندی میشه و نه لمس میشه. نگاه کردن معشوق به sms هست که لذت آفرین میشه. به علاوه sms متنه و متن لذت بخش. sms چیزیه بین سکوت و نجوا.
به نظرم واژه ی "پیامک" با اون کاف تصغیرش بدترین نامی هست که میشه برای این پیام های [به ظاهر] کوتاه در نظر گرفت. راستی الان یک سری تفاوت بین sms و هدیه یا نامه به ذهنم خطور کرد که sms رو خیلی جذاب تر میکنه. مثلا در مورد کار نویسنده روی پیام و ارزش افزوده و خاصیت Delivery و غیره. حالا فرصت ندارم اینایی که تو فکرمه رو تشریح کنم ولی یکیش خیلی جالبه! خودتون این تفاوت رو کشف کنید! :-)
پیامک اخلاقی : sms خوبه، sms بازی نه.

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

قصد دارم در آینده گاهگاهی – اگر وسوسه های دیگر مجالی باقی بگذارد – ترجمه ای از آنچه می خوانم در اینجا قرار دهم. اما خود را ملزم می دانم قبلا در باب ترجمه ها توضیحی دهم.

شاید یک جرات متافیزیکی است که به ما اجازه می دهد تا قوانین و قواعدی که پیش تر آنها را پذیرفته ایم زیر پا قرار دهیم. در هندسه می پذیریم که نقطه نه طول دارد ، نه عرض و نه ارتفاع ، معهذا به راحتی نوک قلم را بر روی کاغذ می فشاریم و " نقطه ای " با طول و عرض و ارتفاع رسم می کنیم. در فیزیک نیز ابتدا بایستگی سنجش بر مبنای سیستم تابتی را می پذیریم و سپس به سادگی از آن تخطی می کنیم و دقیقا سیستم های متغیر و متحرک را مبدا قرار می دهیم.

اینجا می توان در اعتبار جمله اول شبهه وارد کرد و حتی آن را عکس واقع قلمداد کنیم بگونه ای که بگوییم : یک جرات فیزیکی و عینی در زیرپا نهادن میثاق های متافیزیکی در خود داریم.گویی غیر ممکن ترین ها اتفاقا ممکن ترین ها هستند. عدالت ، آزادی ، فهم ، ترجمه و ... از این دسته غیر ممکن های سهل الوصول هستند .

ناچارم برای این سهل انگاری در اقدام به امر غیر ممکن ترجمه کلاهی شرعی بیابم. کلاهی ببافم و بگویم آنچه قرار است در آینده بخوانید ترجمه نیست. یک گفتگو با یک متن در زبانی دیگر است. یک کنش و بازنمایش متن است. یا بازتابی است از فهم من از متن ، متن است آنگونه که من آن را خوانده ام. پس قطعا مانند هر مترجم دیگری آینه ای ایده آل نیستم که هر آنچه بر من می تابد را بی کم و کاست منعکس کنم. اما این به مفهوم ترجمه ی آزاد در معنای عامش نیست ، بلکه وسواسی است که هدفش بی اثر کردن حضورم در این حیطه است. این کنش را بی مشارکت مخاطب پایان یافته نمی یابم. یعنی من – در مقام مترجم – و خواننده دو منشور روی در رو را تشکیل می دهیم. وظیفه دارم نوری را که بر من تابانده شده را به طیفی مبدل کنم که انتظار دارم با گذرش از منشور فهم خواننده مجدد پرتویی بسیار نزدیک به اشعه و پرتوی اولیه ایجاد کند.

این عمل هرمسی را تاویل و ترجمه می دانند ولی مایلم از بار این مسئولیت ایزدی بکاهم و این کار را برگردان و ارایه بخوانم ، بلکه با این ترفند از ادعای انجام غیر ممکن ترجمه هم فاصله بگیرم.

توضیحی مختصر در مورد انتخاب متون هم ضروری می نماید ، پس فقط به این اشاره می کنم که در نحوه ی انتخاب تشابه و ارتباط – و نه انطباق – خاصی می بینم با استودیوم و پونکتوم در عکس که رولان بارت تشریحش نموده. لذا امیدوارم خواننده ملاحظاتی که موجب گزینش متن شده را دریابد تا آن روند مشارکتی که فبل تر ذکرشد به نحوی موثر تر برقرار گردد.

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

راه های افتخار

افتخار و تمایز ، هستی های به هم پیوسته و دو روی یک سکه . اما کدام سکه است که یک رویش تمایز حک شده و روی دیگرش افتخار : سکه ی نظام ارزشی . با این حساب می توان به نحوی نزدیک شد به مفهوم بازی .
کسب افتخار هم می تواند یک بازی باشد که با تمام قواعدی که بر آن حاکم است دارای پیچیدگی فراوان است یا بر عکس با همه ی پیچیدگی اش قواعدی کلی بر آن چیره است . گام اول در این افتخار بازی کشف سکه ی رایج است .

یک مثال : اواخر بن بست مجموعه ی ارزشی خیابانی ها سوپراستارها ایستاده اند . اینجا آنچه افتخار آفرین است متمایز شدن از باقی جماعت در داشتن ارتباط با این ستارگان است ، نه ، حتی ساده تر ، عکس گرفتن با یک ستاره ، امضا داشتن از اوست .

اما نوع دیگری از افتخار هم ممکن است . اینکه تو خود بازیگر نباشی و نخواهی بازی کنی ولی در جایی صاحب این تمایز- افتخار شوی . من این را تجربه کردم : اینجا و اینجا

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

با چهره ها چه می کنیم ؟

گویا وقتی با یک رخساره روبرو می شویم ، در مقابل یک حوزه ی شناسایی قرار گرفته ایم . چهره یک پدیدار(Phenomenon) است که عارض می شود و ما شاید در تکاپوی دست یابی به وجود مجرد (Noumenon) آنیم . با این پیش فرض می توان گفت چهره برایمان نظامی است نشانه ای و می توان چون بارت از این نظام نشانه ای - که غیر زبان هم هست - تحلیل ارایه داد . بنابراین در مواجهه با چهره در مقام فاعل شناسا وظیفه داریم تا بر رمزگان آن چیره شویم .

اما چشم ها ارزش گذارند . این همه تقلای سلول های خاکستری در یک آن صرف این می شود که دریابیم حوری است یا اکبیری . علت شاید در کلام محوری و متافیزیک حضور ژاک دریدا مستتر باشد . همه چیز برایمان دودویی است . یک بهتر از صفر ، گفتار به از نوشتار و در برابر یک رخساره آن که با منطق زیبایی مان خوانایی بیشتری داشته باشد ارجح بر آن که فاقدش است .

پس در یک جمله در ژرفنای زیبایی ایده آل هایی غیر قابل رویت را منتظریم . با این حساب حس تماشای یک صورت زیبا همان حس کشف یک راز است .

باز به دریدا رجعت می کنم ، چون چهره بر همگان نمایان است پس می توان گفت صورت چیزی بیش از یک کارت پستال نیست و البته بر کارت پستال هیچ رازی نگاشته نمی شود .

یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۶

حکمت اروتیک

" آیا شهوت انگیز ترین قسمت یک تن جایی نیست که جامه در آنجا می درد ؟... در بین بودگی پوست میان دو تکه لباس ( شلوار و بلوز ) ، بین دو لبه ( پیراهن یقه باز ، دستکش و آستین )... همین بارقه است که می فریبد و اغوا می کند یا : به نمایش گذاشتن یک پیدایی – نا پیدایی "

لذت متن - رولان بارت

مغز باید اروتیک ترین عضو بدن باشد . آن عضو نا پیدایی که تنها از طریق کلام و رفتار پیدا می شود . شعار ایجاد جذبه ، امروز ، دارایی – دانایی و توانایی است . تاکیدم را بر دانایی می گذارم . برای صوفی زدگان مشتاق ماورا طبیعه و اتصال به منشا وحی و حکمت ، غیر از درجه و توان علمی ، صورت دیگری از دانش هم متصور است : ]نا [ دانایی بی منطق ، قشری و پای منبری . دانا اوست که در هر مورد اعمال نظر می کند و در هر زمینه ]وانمود می کند [ دستی بر آتش دارد . و ویترین دیگرش : تعدد کتب موجود در کتابخانه . کتبی که در بهترین حالت به خواندن بعض مقدمه ها کفایت می شود .

تاکید و متمایز نمودن اصل ایجاد جذبه اروتیک است . ابتدا گفتم ، زبان و منش زیباست که می تواند تراوشات یک ذهن زیبا باشد . لفاظی و وراجی و حمال الکتاب بودن یا به بیان دیگر کلکسیونر کتاب بودن در واقعیت امر چیست ؟ لقب مناسبش شاید پورنوگرافی حکمت باشد .

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

Misanthrope

"من روشنفكرم" ناشي از نخوتي بنيادين است و نخوت ذاتا فاشيستي است . نخوت سرشار از عقده هاست . ديوار حايل كشيدن ميان خود و ديگران است . "من روشنفكرم" يعني من بيزارم از همه چيز و از همه كس ، از ديگران جهنمي . اين يعني انسان گريزي با دستاويزي ابلهانه : انسان گرايي .

"من روشنفكرم" به اين معني است كه فكر من از مال تو بهتر است ، يا شايد تو اصلا فكر نداري . من فكر مي كنم پس هستم و تو فكر نداري پس نيستي يا كم هستي ، به هر روي از من كمتر هستي . هستي من آسماني ترين هستي هاست ، خورشيدي هستم گرما بخش شما سياركان بي رمق . وجدان بيدار و آگاه اجتماعم من .

"من روشنفكرم" برده داري است ، فرمانبردار باش تا تغذيه شوي . من روشنفكرم پس فكرت را رها كن و رام باش و مطيع باش . اما ارباب اهل قهر و آشتي است ، اگر مدحش را به جا نياوري عزلت نشيني اختيار مي كند . با خلوت گزيدن انتقام مي گيرد . اين شباهت دارد به رفتار مازوخيستي كودك لوسي كه از غذا خوردن به هنگام قهر امتناع مي ورزد .

به راستي كه چقدر فاصله زياد است از "من روشنفكرم" تا روشنفكري و روشنفكر بودن .

روشنفكران

رابطه ي نهفته بين ضمير "من" و صفت "روشنفكر" در اين عبارات ذهنم را مشغول كرده :

حاتم قادري در مصاحبه اي مي گويد من روشنفكر نبايد به همين راحتي وارد جمعيت شوم ، خشايار ديهيمي در يك مصاحبه مي گويد من به عنوان روشنفكر وظيفه ام را انجام داده ام و مراد فرهاد پور كه نگاهي انتقادي تر دارد در يادداشتي مي نويسد من روشنفكر براي حاكميت حالت پلاستيك يكبار مصرف را دارم . به اين سياهه رامين جهانبگلو و همينطور مصطفي ملكيان و عبدالكريم سروش - كه اين دو نيز در تقلا و تكاپوي روشنفكر شدن هستند – را هم اضافه كنيد . از چند موزيسين و كارگردان و هنرمند و خياط و خراط هم مي توان چشم پوشيد .

فوكو ، ادوارد سعيد ، سارتر و خيلي بزرگان ديگر به مقوله ي "روشنفكر كيست" پرداخته اند و قصد ندارم – همچنين بيافزاييد كوچكتر از آنم كه – تعريف جديدي ارايه دهم يا آراي آنها را شرح دهم . تنها مي خواهم بپرسم مگر روشنفكري شغلي است چون مهندسي يا پزشكي كه به سهولت و با اتكا به يك مدرك علمي بتوان فرياد زد " من روشنفكرم" .

حسين پاينده را تحسين كردم آن زمان كه در پاسخ به نويسنده ي روزنامه ي شرق كه او را استاد خطاب كرده بود مطلبي نگاشت در باب اينكه " استاد كيست؟ " و به اين جمع بندي رسيد كه "استاد" از آن اوصافي است كه نمي توان به هركس نسبت داد . در نهايت خود را از يوغ اين لغت رهانده بود و چند نفري را نام برده بود كه از نظر او وا‍‍ژه ي استاد شايسته ي آنان بود . شما هم استاد باقي بمانيد ، از روشنفكري چيزي كم ندارد .

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

فواره هاي رومي

فواره اي سرفرود مي آورد
و چون سرفرود مي آورد
پر مي كند حوضچه مرمري گردي را
حوضچه كه پر شد لبريز مي شود
پر مي كند حوضچه ديگري را
اين حوضچه كه پر شد باز پر مي كند
حوضچه ثالثي را
همه مي گيرند و مي دهند
مي ريزند و پرند
...........................................
ازكنراد فرديناند ماير

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

برای یحیا

دوستم یحیا مطلبی در مورد حجاب نگاشته . به عقیده ی او زن و زمین در ایران به یکدیگر گره خورده اند و این پیوستگی منجر به حجاب گشته و حجاب به چادر و چادر به جدایی زن از موجود انسانی .

زیباست اما :

  1. نمی دانم یحیا از کدام روش شناسی سود جسته ، گاهی از حجاب به زن و زمین رسیده و گاهی از زن و زمین به حجاب . یعنی جای فرض و حکم بار ها در متن جابجا شده .
  2. به پیوند میان فیودالیته و حجاب زنان اشاره شده . ولی من نمی توانم یک گره را باز کنم . مگر فیودالیته مختص ایرانیان بوده که فقط آنان را به سمت حجاب سوق داده ؟ و مثلا چرا زنان بادیه نشین عرب حجابی به مراتب سخت تر و محکم تر از ایرانیان داشته اند .
  3. نمی دانم چگونه می توان از درون گرایی معماری ایرانی به مساله ی حجاب زنان رسید .
  4. نمی دانم چطور می توان ثابت کرد حجاب از ایران به اسلام راه یافته و نه از اقوام دیگر . مثلا در دین یهود رعایت حجاب آمده است ، حال چرا نباید فکر کنیم که اسلام حجاب را از یهودیان عربستان اقتباس کرده ؟ در ضمن در کتاب مقدس مسلمانان به مساله حجاب اشاره شده پیش از آن که ایران فتح شود و ایرانی و عرب در هم بیامیزند .
  5. به این اشاره شده که تاریخ ایرانیان عاری از حضور زنان است . مگر حضور زنان در تاریخ دیگر نقاط جهان چگونه بوده ؟
  6. گفته شده که چادر عامل جدایی زن از موجود انسانی بوده است ، ولی اگر بخواهم به متن خودت رجوع کنم نتیجه میگیریم که زن خیلی قبل تر از چادر از موجود انسانی جدا شده ، مگر زن و زمین یکسان فرض نشده اند ؟

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵

عقربک

"امسال" در احتزار است . فی الواقع "امسال" نگذشت ، در گذشت . اما جای آن را "امسال" دیگری خواهد گرفت و ظاهرا سیکل ققنوسی طبیعت ادامه می یابد .

آن که به رابطه زمان و اضمحلال بی توجه تر است حس میلاد مضاعف دارد ، تناسخ را در یک زندگی چندین و چند بار تجربه می کند ، بسا که هر سال رویه جدیدی از زندگی را بیازماید ، شادان !

دوبار در سال ضربه های هولناک فرسودگی و پوسیدگی فرود می آید : روز تولد و دیگری هنگامه تحوّل سال . در زمان امتداد میابیم و لحظه لحظه نحیف تر می شویم . تا آن ثانیه که نیروی کشش بر کشسانی ما غالب می شود . دو پاره نمی شویم - زمان با اجساد هم تعامل دارد - پاره پاره می شویم ، پاره پاره پاره ....

طعم سقوط را چشیده ای !؟ زمان هم کره ایست که تو را به مرکز خود هدایت می کند . اگر شیرجه مطلوب توست ، سال نو مبارک ، نابهنجار !

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

حکایتی از من و جمعیت زیبا

من هم هرگز به خاطر عقیده ام جانم را فدا نمی کنم چرا که ممکن است عقیده ام اشتباه باشد اما حاضرم زندگی ام و آینده ام را قربانی عقیده ام کنم . وانگهی زمانه زمانه ی بی آلتان و آلت به دستان است . یکی از این بی آلتان کوزه به سر گرز به دست تذکره گو سرانجام زبان باز کرد و کرور کرور تهمت و بهتان نثارم کرد که البته به طریقی مستحق آنها نیز بودم زیرا جانب احتیاط را رعایت نکرده و به نامحرمان اعتماد کرده بودم . باری آنچه بیشتر برای من اهمیت داشت این بود که مرا دارای روانی افسرده و دلی مرده می پنداشت . ولی غیر قابل اغماض ادله اش جهت اثبات سخنانش بود که چون سلیقه موسیقیایی ام مثلا پینک و منسون و شجریان و بتهوون را می پسندد یا چون به سینمای هنری علاقه مندم و حتی اینکه حرف های صد من یک غاز خاله زنکی را با دقت گوش نمی دهم پس افسرده ام ! و حکیمانه و سعدی وار نصیحت می فرمود که " برو کار می کن مگو چیست کار " و تجویز می نمود مثلا به جای پینک فلوید من بعد اشعار حماسی و انسان مدار و شاد حاج بنیامین ممسنی را گوش جان فرا دهم و به جای تماشای آثار میشاییل هانکه به سینما های سطح شهر رجوع کنم و به خیل مشتاقان " ازدواج به سبک ایرانی " بپیوندم ! در یک کلام مثل اغلب ابنا بشر لاقید و لخت باشم تا سعادت این جهانی و آن جهانی نصیبم گردد . البته اولین بار نیست چنین توصیه ای می شنوم و آخربار نیز نخواهد بود
از این ها که بگذریم تازه به قسمت تراژیک مطلب می رسیم ، بی آلت عزیز ما قرار است از متخصصین و کارشناسان حوزه علوم اجتماعی شود ، فاجعه نیست سیاست گذار آینده زندگی شبه فرهنگی را به سخره می گیرد و پاپ زدگی را راه حل و کلید مشکلات می داند ؟
به هر صورت می دانم که این ها را می خواند پس جوابت را اینجا می دهم . خیر قربانت گردم ، بنده تاب چنین تغییراتی را ندارم و خوش ندارم زندگی فرهنگی نیم بند خود و خیره سری ام را فدای شادی ها و پایکوبی های بی محتوای جمعیت برده سرشت کنم . جنابعالی مختارید مشغول هرچه که از آن لذت می برید باشید ، از نظر من اینها جز مشتی لعبت بی خاصیت نیستند . من با شناختی که از شما دارم تعجب می کنم چگونه توانستید اینچنین بی شرمانه و خام توصیاتی از این دست داشته باشید . دوست عزیز می دانم که گمان برده اید کینه توزم و این را انتقامی در طول جدل مان خواهید انگاشت . در عرصه وبلاگ نویسی بسیار کم کارم و این کم کاری را به روزنوشته ها و ساعت نوشته ها ترجیح می دهم . اما در این روزها به اندازه سال ها پیر و فرسوده شده ام و سلول های عصبی مدام فرمان های جدید و متناقض صادر می کنند ، این متن هم از جمله فرمان های آن سلول های کذایی بود و لا غیر . به هر روی بنده بدون هیچ سو نیتی می نویسم ، تا دوستان از دل آن چه نیاتی استخراج کنند

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

کراهت شناسی توحش

انسان موجودی بذاته وحشی است ، فی الواقع موجودیت موجودات بر مدار توحش می گردد . چون جدال دایم دو نتیجه بیشتر در پی ندارد - بقا یا فنا- پس موجود همیشه در هراس است و وحشت توحش افزاست ، از این روی انسان باید ضعیف ترین و درنده ترین حیوانات باشد . پیکار با طبیعت ، با دشمن ، با رقیب ،... تمام زندگانی یک موجود را در بر می گیرد و در مورد انسان چند پیکار دیگر نیز به اینها اضافه کنید ، مهمترینش هم پیکار با خویشتن و به بیانی خویشتن گریزیست و دلیلش هم واضح است ، خطرناک ترین نیرو درمحیط پیرامون نیست، در درون است . زنجیره پیکارهای روزمره ضعف و خستگی اش را فزونی می بخشد و به همین نسبت نیز جنگاوری اش را . از جنگ بیزار است چون در جبهه های دیگری در نبرد است ، منفعت باوری و خرد حکم کرده در کمترین میدان ها در نبرد باشد . از جنگ می گریزد ولی از توحش لذت می برد . رسانه جنایت را از خارج به داخل می آورد ، به نزدیک ترین مکان به شما ، به خانه . به جای جنگیدن و دریدن ، شکار آهویی توسط پلنگ را می نگرید ، خبر داغ خبر نزاع و خشونت است . رسالت رسانه مرهم نهادن بر این نوستالژی تاریخی است . این همه جنایت را نگریستید و گریستید که چه ؟ شما هم وحشی هستید . یا می ترسید یا می جنگید ، حتی اگر اشک بریزید .

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

معیشت

زندگی انسان تجربه ایست مشکوک و انسان چون معجزه پدیده ایست ناشناخته و عظیم . بزرگیش را انسانیت نام نهاده اند . عده ای قلیل از این بزرگی آنگونه بهره مند هستند که تمام معادلات و روایات گذشته را بی اعتبار ساخته ، منطق نوینی را جایگزین می نمایند . اگر بپذیریم انسان حیوان متفکر یا ناطق است ، اگرموجودی مجبور و ناچار است ، اگر موجود ناخودآگاه است و ... باز هم آنچه متحیرمان می کند این عظمت های استثنایی است . باز هم به بن بست می رسیم و سوال هایمان بی پاسخ باقی می ماند و چاره نیست جز لذت از غرقه شدن در این بحر و رشک بردن از ناچیزی خویشتن ، غبطه می خوریم و تحسین می کنیم و اگر که جذبه اش توانی باقی گذارد در پی اش به تکاپو می افتیم . تجربه ای عرفانی را پشت سر می نهیم ، از نا توانی خود به زانو افتاده اشک می ریزیم ، جهان دیگری را تجربه می کنیم یا بهتر بگویم این جهان را بطریقی دیگر لمس می کنیم ، دیگر نه می شنویم و نه می بینیم و آنگونه که من دریافتم نمی خواهیم که ببینیم و بشنویم ، تنها اندوه غربت و هجرت می ماند وآرزوی محال وصال . هرگز نقالی و نطق پوشش دهنده تجربه نبوده ، علی الخصوص تجارب این چنینی ، من هم نخواستم تجربه ام را منتقل کنم ، فقط خواستم بگویم بر خود می بالم ، افتخار می کنم که یک استثنای بزرگ را می شناسم ، گران گوهری که رمزگان واژگانم را نیک می داند و بهمین خاطر است که خجالت نمی کشم و بدون واهمه از تکرار می توانم بگویم نازش نیاز من است ، بواقع طور دیگری هم نمی توان گفت و حقیقتش در سادگیش نهفته . در کنار هیبت صاعقه ای او ساقه ای بیش نیستم و شادانم از اینکه توانسته ام با همین کوتهی قامتم در کنارش جای داشته باشم

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

امشبی در گوشه ای ، خلوتی

خیلی دلم گرفته....نه فقط برای اینکه از هم دوریم ..... امشب همه اش به صدای شب گوش می کردم.... . می دانستم فقط باصدای تو به آرامش میرسم... برای همین فقط تو را شنیدم و برای اولین بار همه صدا ها را به جز نوای تو فراموش کردم... صداهای دلواپسی... صداهای تنهایی ... همه وهمه را پاک کردم و تنها تو را شنیدم که ...... خوابت را دیدم .... تو آن سوی خیابان بودی و من این سوی ... موهایت صورتت را پوشانده بود ولی می دانستم خودت هستی ... صدایت می کردم .... نمی شنیدی ... بالا و پایین جستم .... نمی دیدی .... فریاد زدم .... دویدم به سویت ... نور از شیشه یک ماشین منعکس شد و کورم کرد ... ایستادم ... صدای ترمز و بوق مخلوط شد ... به تو نگاه می کردم .... دوباره راه افتادم .... بالاخره دیدی ... مثل همیشه نمی خندیدی و من می دانستم چرا .... خجالت می کشیدم .... سوغاتی هم برایت آورده بودم .... به زور هم که شده سوغاتی را قبول کردی .... تلفنت زنگ خورد ولی من نمی خواستم بیدار شوم .... منزل آقای .... نخیر .... فقط یک ربع خوابیدم .... هرچه به خود می پیچم خوابم نمی برد ....