چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

معیشت

زندگی انسان تجربه ایست مشکوک و انسان چون معجزه پدیده ایست ناشناخته و عظیم . بزرگیش را انسانیت نام نهاده اند . عده ای قلیل از این بزرگی آنگونه بهره مند هستند که تمام معادلات و روایات گذشته را بی اعتبار ساخته ، منطق نوینی را جایگزین می نمایند . اگر بپذیریم انسان حیوان متفکر یا ناطق است ، اگرموجودی مجبور و ناچار است ، اگر موجود ناخودآگاه است و ... باز هم آنچه متحیرمان می کند این عظمت های استثنایی است . باز هم به بن بست می رسیم و سوال هایمان بی پاسخ باقی می ماند و چاره نیست جز لذت از غرقه شدن در این بحر و رشک بردن از ناچیزی خویشتن ، غبطه می خوریم و تحسین می کنیم و اگر که جذبه اش توانی باقی گذارد در پی اش به تکاپو می افتیم . تجربه ای عرفانی را پشت سر می نهیم ، از نا توانی خود به زانو افتاده اشک می ریزیم ، جهان دیگری را تجربه می کنیم یا بهتر بگویم این جهان را بطریقی دیگر لمس می کنیم ، دیگر نه می شنویم و نه می بینیم و آنگونه که من دریافتم نمی خواهیم که ببینیم و بشنویم ، تنها اندوه غربت و هجرت می ماند وآرزوی محال وصال . هرگز نقالی و نطق پوشش دهنده تجربه نبوده ، علی الخصوص تجارب این چنینی ، من هم نخواستم تجربه ام را منتقل کنم ، فقط خواستم بگویم بر خود می بالم ، افتخار می کنم که یک استثنای بزرگ را می شناسم ، گران گوهری که رمزگان واژگانم را نیک می داند و بهمین خاطر است که خجالت نمی کشم و بدون واهمه از تکرار می توانم بگویم نازش نیاز من است ، بواقع طور دیگری هم نمی توان گفت و حقیقتش در سادگیش نهفته . در کنار هیبت صاعقه ای او ساقه ای بیش نیستم و شادانم از اینکه توانسته ام با همین کوتهی قامتم در کنارش جای داشته باشم

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

امشبی در گوشه ای ، خلوتی

خیلی دلم گرفته....نه فقط برای اینکه از هم دوریم ..... امشب همه اش به صدای شب گوش می کردم.... . می دانستم فقط باصدای تو به آرامش میرسم... برای همین فقط تو را شنیدم و برای اولین بار همه صدا ها را به جز نوای تو فراموش کردم... صداهای دلواپسی... صداهای تنهایی ... همه وهمه را پاک کردم و تنها تو را شنیدم که ...... خوابت را دیدم .... تو آن سوی خیابان بودی و من این سوی ... موهایت صورتت را پوشانده بود ولی می دانستم خودت هستی ... صدایت می کردم .... نمی شنیدی ... بالا و پایین جستم .... نمی دیدی .... فریاد زدم .... دویدم به سویت ... نور از شیشه یک ماشین منعکس شد و کورم کرد ... ایستادم ... صدای ترمز و بوق مخلوط شد ... به تو نگاه می کردم .... دوباره راه افتادم .... بالاخره دیدی ... مثل همیشه نمی خندیدی و من می دانستم چرا .... خجالت می کشیدم .... سوغاتی هم برایت آورده بودم .... به زور هم که شده سوغاتی را قبول کردی .... تلفنت زنگ خورد ولی من نمی خواستم بیدار شوم .... منزل آقای .... نخیر .... فقط یک ربع خوابیدم .... هرچه به خود می پیچم خوابم نمی برد ....

hor doch mal ! Sein

تا حال بودنت مثل گم شدن بود و نایافته بودن .چه چیز هایی مانده که وصلت می کند به بودن ؟ به خاطر همان ها بمان . پیدا کردنت محال است . صبح ها برای که بیدار شوم ؟

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

پازل شدن

دیشب شکست خوردم ، شکست سنگینی بود ، از آن شکست هایی که تا حال تجربه نکرده بودم ، اولین در نوع خودش . هیچ وقت اینقدر خفت را تحمل نکرده بودم ، شکستی بود که ارزش گریستن را هم داشت و گریه هم کردم . زندگی یک بار دیگر دندان های تیزش را به رخم کشید آن هم در بحرانی ترین لحظات ، هنوز نتوانسته ام باورش کنم . مثل همه شکست خوردگان تاریخ آرزو می کنم تنها کابوسی باشد و واقعیت نداشته باشد ، جان کندن و دست و پا زدن و تلاش بی فایده بود ، بخت بد شکست امتداد داری هم هست و هر حرکتی جبرا منتهی به شکست دوباره می شود . همه بدبختی ها و بی چارگی های گذشته و حال و آینده ام را فراموش کرده ام ، چه براحتی و کودکانه بازی خوردم ، بازی نیرویی درونی ، خوشا بحالتان که از این نیروهای ویرانگر ندارید ! اما من مثل مسیح خودم صلیب را تا قتلگاه به دوش می کشم و تازیانه و فحش و ناسزا هم از ادامه راه منصرفم نمی کند . به واقع آرزو می کنم می توانستم هم اسماعیل باشم هم ابراهیم ، هم آشیل باشم و هم پیکان ، هم دن کیشوت باشم و هم آسیاب ولی می دانم که آرزوی محالیست لا اقل در مورد من ، کاش می توانستم . اردنگی زندگی را یکبار دیگر چشیدم ! مثل مهمانی شده ام که میزبان هربار او به طریقی از خانه بیرون می کند ومهمان مجدد با سماجت باز می گردد . باختم ! مویه کنان با خودم می گویم : " امیر هیچ گاه تو را اینقدر خوار و ذلیل ندیده بودم" خرد هر لحظه راه حل تازه ای پیشنهاد می دهد ولی همه به شکست سنگین تر ختم می شود ، دیشب خلع سلاح شدم . چه خوب که کسی دور و برم نیست . از خود شکست نالان نیستم ، حسرت آنچه از دست دادم را می خورم . این شکست هم به کاروان شکست هایم پیوست و حالا ساربان اوست .