سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

پازل شدن

دیشب شکست خوردم ، شکست سنگینی بود ، از آن شکست هایی که تا حال تجربه نکرده بودم ، اولین در نوع خودش . هیچ وقت اینقدر خفت را تحمل نکرده بودم ، شکستی بود که ارزش گریستن را هم داشت و گریه هم کردم . زندگی یک بار دیگر دندان های تیزش را به رخم کشید آن هم در بحرانی ترین لحظات ، هنوز نتوانسته ام باورش کنم . مثل همه شکست خوردگان تاریخ آرزو می کنم تنها کابوسی باشد و واقعیت نداشته باشد ، جان کندن و دست و پا زدن و تلاش بی فایده بود ، بخت بد شکست امتداد داری هم هست و هر حرکتی جبرا منتهی به شکست دوباره می شود . همه بدبختی ها و بی چارگی های گذشته و حال و آینده ام را فراموش کرده ام ، چه براحتی و کودکانه بازی خوردم ، بازی نیرویی درونی ، خوشا بحالتان که از این نیروهای ویرانگر ندارید ! اما من مثل مسیح خودم صلیب را تا قتلگاه به دوش می کشم و تازیانه و فحش و ناسزا هم از ادامه راه منصرفم نمی کند . به واقع آرزو می کنم می توانستم هم اسماعیل باشم هم ابراهیم ، هم آشیل باشم و هم پیکان ، هم دن کیشوت باشم و هم آسیاب ولی می دانم که آرزوی محالیست لا اقل در مورد من ، کاش می توانستم . اردنگی زندگی را یکبار دیگر چشیدم ! مثل مهمانی شده ام که میزبان هربار او به طریقی از خانه بیرون می کند ومهمان مجدد با سماجت باز می گردد . باختم ! مویه کنان با خودم می گویم : " امیر هیچ گاه تو را اینقدر خوار و ذلیل ندیده بودم" خرد هر لحظه راه حل تازه ای پیشنهاد می دهد ولی همه به شکست سنگین تر ختم می شود ، دیشب خلع سلاح شدم . چه خوب که کسی دور و برم نیست . از خود شکست نالان نیستم ، حسرت آنچه از دست دادم را می خورم . این شکست هم به کاروان شکست هایم پیوست و حالا ساربان اوست .

1 Comments:

At ۴:۱۲ بعدازظهر, تیر ۲۸, ۱۳۸۵, Blogger A.Rahimpour said...

میدونم خیلی کلیشه ای بود ولی هم ادم های شکست خورده کلیشه اند و هم آدمی که مغزش کار نمی کند

 

ارسال یک نظر

<< Home