چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

سنگ و اختیار

مرد جوان نگاهی به سیگارش- که حالا به انتهایش نزدیک شده بود- انداخت ، پک دیگری زد و آن را به کناری انداخت . از جا برخواست. لباس کثیف و کهنه اش را از تن در آورد و عرق و غبار صورتش را با آن پاک کرد. سنگ سیاه گردی را که به آن تکیه داده بود و در سایه اش پناه گرفته بود هل داد تا به پایین کوه بغلطد . از کیفی که به همراه داشت چند دینامیت برداشت و در نقاط مختلف کوه کار گذاشت .
...آنها دریکی از اطاق های نمور و تاریک صومعه به دور میز چوبی بزرگی نشسته و مشغول قمار بودند. چهره هاشان در نور کم اطاق قابل رویت نبود با این حال تلخی ، ترش رویی و عبوثی از پیکر های فرتوت، رداهای تیره رنگ زمخت و نحوه قوز کردنشان به روی برگ ها کاملا محسوس بود . ناگهان صدای غرش خفیفی آمد. سقف ترک های کوچک، نازک و پیش رونده ای برداشت . همچون ساعتی شنی خاک از میان شکاف ها به روی میز می ریخت . لوستر قدیمی بالای میز سو سو می زد و تکان می خورد . لرزش و غرش لحظه به لحظه شدید تر می شد تا به اوج رسید و هر چیز به سمتی پرتاب گشت .همگی به طرف جام جهان نمای کروی دویدند . یکی ازجیب ردایش کنترلی بیرون آورد وبا دست پاچگی کانال ها را عوض کرد . یک کانال تصویری را با پرش و برفک نشان می داد . حتما همانجا اتفاقی افتاده بود . کمی آنتن را تکان داد تا تصویر واضح شود . چهره سیاه و سفید جوانک تمام فضای گوی را پر کرده و مستقیم به آنها خیره شده بود . لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت . انگشت وسط دو دستش را به آنها نشان داد. اگر دستان بیشتری داشت حتما انگشت وسط آنها را هم نشانشان می داد .همه متعجب و ساکت بودند و نمی دانستند چه روی داده وسبب چنین جسارتی چیست . جوانک سیگاری آتش کرد وبه راه افتاد . با نمایان شدن تصویر پشت او همه نفس ها را در سینه حبس کردند . چشمانشان از حدقه بیرون زده بود . یکی مات و مبهوت با صدای آرامی گفت : " نه کوه وجود دارد و نه سنگ " گویی خشت خشت خانه منتظر شنیدن این جمله بودند . فرمان حمله ای بود که به سربازان بی قرار در تب و تاب جنگ داده می شد . حمله آغاز گشت . سقف شروع به ریزش کرد و دیوار ها ویران گشت . آنها دستهایشان را روی گوش هایشان گذاردند و دهان ها را تا بدانجا که مقدور بود گشودند و فریادی کشیدند بسان جیغ زنان عفریته که صدایش در وجود آدمی نفوذ می کند وبا طنین خود ذره ذره ی انسان را می لرزاند .
صدای فریاد به جایی که فردریش درآن زیر سایه تک درختی چرت میزد هم رسید و رشته خوابش را از هم گسست . از جا جهید وبه اطراف نگاهی انداخت . جوانکی را در آفتاب مشغول روشن کردن یک موتور سیکلت دید . فریاد زد : " مختار ! ...آهای مختار !..." مختار همینطور که پدال را با پا فشار میداد به او نگاهی انداخت . فردریش پرسید : " خدا مرد ؟ " موتور روشن شد . جواب داد : " خدایان مردند "
این پاسخ به یکباره بی خوابی مرا که سالیان از آن رنج می بردم درمان کرد و حس لختی و خواب آلودگی شدیدی بر من مستولی گشت . می خواستم نخوابیدن همه این سالها را یکجا جبران کنم . همانجا که بودم دراز کشیدم. نمی توانستم چشم هایم را نبندم . بیاد جمله ای که یکجا خوانده بودم افتادم : " مولف هم مثل خدا مرد "

3 Comments:

At ۲:۱۶ قبل‌ازظهر, اردیبهشت ۲۶, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس said...

افسانه ی سی زی اِف...-سرپرست گویندگان: نصرالله متقالچی!

 
At ۲:۳۶ قبل‌ازظهر, اردیبهشت ۲۶, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس said...

درود به دکتر
بسیار نمادین و پست مدرن (ع)و نهادینه!ء
به گمانم اگر دو بند آخر هم نبود آسیبی به داستان نمی رسید.(باری من افسانه ی سیزیف را می دانستم).همچنین نام " مختار" بسیار به جا گزیده شده است.ء
پیشنهاد می کنم در خط نخست در جمله "نگاهی به سیگارش- که حالا به انتهایش نزدیک شده بود- انداخت " شناسه ی "-َش" رااز واژه " انتهایش" برچینی!ء باز هم از این کارها بکن دکتر!ء
بدرود

 
At ۱۱:۵۱ قبل‌ازظهر, تیر ۳۰, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس said...

این که دیدم بعد از مدت ها پست جدید نوشتی من رو یاد صحنه ی آخر فیلم رویاپردازان برتولوچی (دریمرز) انداخت... بد فیلمی بود. آخرش سه تا بازیگر نقش اصلی پس از یه سکس جانانه و 15 ساعت خواب بعد از عرق خوری مفصل که قرار بوده به یه خودکشی منجر بشه به انبوه کسانی می پیوندند که دارند بر ضد قوانین فرانسه تظاهرات می کنند.

 

ارسال یک نظر

<< Home